اندیشه پاک با نگاه برهنه
من آن سروم که از نامردمی ،هرگز ننالم ----من آن خورشید تابانم که می تابد ، به عالم
من آن ابرم ، که مهرو رحمت آرم من آن بادم ، که بوی نعمت آرم
من آن دریای صبرم ،موج در دل من آن آتشفشانم ، گر خروشم در بزایم
من آدم نیستم، یک هاله ای از جنس نورم مثال آدمی ، شکلی است از اشکال حالم
به شکلی دزدم و پستی، مزید است دگر شکلم ، احد جز او ندیدست
بزرگم ، قادرم ، سرمایه دارم دگر شکلم تهی دستم ، ندارم
خدایا ، با خودم گر آشنا شم تویی من خود نیم ، از خود جدا شم
بزرگی را زسرو آموخت ، آدم به طوفانهای دنیایی ، نشد خم
اگر موجی به دل می داشت، دریا از آن گهواره ای می ساخت ، در را
اگر ابری بدی در دام طوفان نگه می داشت قطره تا بیابان
خدایا ترس از طوفان ،مرا کشت نه در زائیدم و گهواره ام خفت
ندانستم که آرامش به کودک سبب گهواره ای نا آرمیدست
ندانستم طلا و جوهر تو زخشم خفته ، یک داغ دیدست
غروبت را نمی خواهم طلوعت را نمی خواهم
چرا ،چون نورم و تاریکیت هم ، یک پدیدست
بهشتت را نمی خواهم جهنم را نمی خواهم
چرا ، چون من وجودم هاله ایست، آن نور دیده ست
من آن نورم ، در آن دیده من آن فکرم ، به سر چیده
ظهورم ، ظاهرم ام الیقین است یقین ، گنج وجود مومنین است
اولین شعر ثبت شده از مهدی 27/06/90
Design By : Pichak |